شب که می آمد به خوابم گود می افتاد آغوشمماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید "چال"ی داشت
گوشه ای تا صبح حالِ "منزوی" را بغض می کردیمبی هوا باران که می آمد برایم دستمالی داشت
"زندگی می گفت:باید زیست...باید زیست"*...اما آه...آخرین آغوشمان در باد...بغضی داشت...حالی داشت...!